اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست..


کوچه ی مهتاب فقط خاطره بود...

هدیه به یک همنفس..

          

راستی ثانیه ها نامردن..گفته بودن که برمیگردن،بر نگشتن و پس از رفتنشان ،بی جهت عقربه ها میگردند... 

باور کن هیچ کجای دنیا،بوسه -برای اتفاق افتادن نیست..همان طور که تو برای رفتن نبودی..


میتوانی بروی قصه و رویا بشوی..راهیه دورترین گوشه ی دنیا بشوی..بعد از این مرگ نفسهای مرا میشمرئ..فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی..


دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم جدایی سهم دستامه که دستاتو نمیگیرم..

تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ،شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ..

دیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سخته ،جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ بی وقته..

دارم تو ساحل چشمات دیگه آهسته تر میشم..

برام جایی تو دنیات نیست تو اوج قصه گم میشم...

خودکشی...!!!!!

 

یه اتاقی باشه گرمه گرم...روشنه روشن...

توباشی منم باشم...

کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید...

تو منو بغلم کنی که نترسم...که سردم نشه...که نلرزم...

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار......

منم اومدم نشستم جلوت وبهت تکیه دادم...

با پاهات محکم منو گرفتی...دوتا دستتم دورم حلقه کردی...

بهت میگم چشماتو میبندی؟؟؟؟

میگی آره بعد چشماتو میبندی...

بهت میگم برام قصه میگی؟؟؟تو گوشم؟؟؟

میگی آره...بعدش شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن...

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن...

میدونی؟؟؟

...مچ دست چپمو...یه حرکت سریع...

یه ضربه عمیق...بلدی که؟؟؟

ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم...

تو چشماتو بستی...

نمیدونی...

من تیغو از جیبم درمیارم...نمیبینی که...سریع میبرم...

نمیبینی خون فواره میکنه!!!رو سنگای سفید!!!نمیبینی که دستم میسوزه!!!

نمیبینی که لبمو گاز میگیرم که نگم آآآآآآآآآخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی...

تو داری قصه میگی....

دستمو میذارم رو زانوم.خون میاد از دستم.

میریزه رو زانوم...

میریزه رو سنگا...

قشنگه مسیر حرکتش...

حیف که چشات بسته است و نمیتونی ببینی...

تو بغلم کردی..میبینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم...

میبینی نا منظم نفس میکشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفس گرفت.

میبینی هرچی محکم تر بغلم میکنی سردتر میشم!!!

میبینی دیگه نفس نمیکشم!!!

چشماتو باز میکنی میبینی که من مردم!!!

میدونی؟؟؟

من میترسیدم خودمو بکشم...

میترسیدم از سرد شدن...

میترسیدم از تنهایی مردن...

میترسیدم از خون دیدن...

ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...

مردن خوب بود...آرومه آروم...

گریه نکن دیگه...

من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیااااااااااا

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی...

گریه نکن دیگه خب؟؟؟؟؟؟؟

دلم میشکنه...

دل روح نازکه..نشکونش؟؟؟؟؟

 

 مرا سپار در یادت...به وقت بارش باران...نگاهت گر به آن بالاست،ودر رقص دعا دستت مثال بید میلرزد...دعایم کن..که محتاج محتاجم..

التماس دعا..


 



نظرات شما عزیزان:

گروه نمایش احرار
ساعت12:26---11 آذر 1389
سلام دوست عزیز

متشکرم از نظر شما به امید موفقیت برای شما


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 11 آذر 1389برچسب:,ساعت 2:23 توسط مهتاب| |


Power By: LoxBlog.Com